ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 30 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

چهار شنبه سوری

    زردی من از تو ، سرخی تو از من غم برو شادی بیا ، نکبت برو روزی بیا   رفتیم دیدن نمایش این اولین اجرایی بود که  دخترمان به تماشایش رفته بود دوست داشت ما هم خوشحال شدیم از این استقبال رفتیم برای جشن چهارشنبه ی آخر سال باز هم برای اولین بار این اولین هم بخاطر اتشنشان بودن مرد خانه ی ماست هر سال آماده باش امسال را آزاد بودیم و از 7 شب تا 2 صبح جشن گرفتیم چه جشنی ماهرخمان پرید از اتش سرخ زردی زدود و سرخی گرفت   ســیــاوش ســیــه را بــه تــنــدی بــتـــاخـــت  *** نــشــد تــنــگ دل جــنــگ آتــش بــس...
27 اسفند 1393

نرم نرمک بهار

نارون به باد گفت: ای دم تو گرم آمدی که بر تنم کنی آن حریر نرم با تو هر نفس بهار می دمد به پیکرم آمدی، خوش آمدی بیا با تو می شود بهار باورم باد رقص کرد گِرد نارون سربسر پر از جوانه شد باغ خنده کرد و گل دمید نارون بهار را نشانه شد  پروین  اعتمادی ...
25 اسفند 1393

بازی 101

 فرزندم پایان شب سیاه همیشه سپید نیست... گاه از پس چاله ها انچه در انتظار توست؛ چاهی ست به وسعت یک عمر...   روزهای آخر اسفندمان با ما سر شوخی دارد! گاه ابری،گاه افتابی،گاهی برفی گرچه خسیسی می کند برف را فقط نشانمان میدهد چند روز قبل تر بارانیش را داشتیم ،خواستیم دخترمان زیر باران با چتر قدم بزند ارزو بدل نماند با این سیر نزولی بارندگی رسما غنیمت شماردیم ش تا براه زدیم انگاری مثل دریا بود و خشک شدنش باران قطع شد ماهرخ مان از رو نرفت و ابر را شرمنده کرد   مبادا روزگاری دلبرکانمان با خیال باران زمستان را بهار کنند،همچون حالا که...
21 اسفند 1393

همراهــــــــــــــــم

گاهی دلمان می گیرد باید دکمه ی f5 مان را بزنیم کسی نیست رفرشمان کند خودمان باید دکمه را بزنیم روزگاری دور ،دوستی داشتیم هنوز هم داریمش اما دوریم دووووووووووووووووور خوب رفرشمان میکرد دلمان برایش تنگ شده منتظر میمانیم عید را با دیدنش سبز شویم روزگار نوجوانی زیر سایه درخت مدرسه ،نیمکت سرد آهنی ،خورشید رنگ پریده ی پاییزی،برگهای زیر پا در هیاهوی نوجوانی , محرم حرفها و گفته های ما بودند خورشید را قسم میدادیم آسمان را سقف چشمان بارانی مان میکردیم مخااااااااطب خاص؛ با توام ! آسمان و خورشید و درخت ،بی نیمکت آهنی سرد و بی تو نباشند هم ،مهم نیست نیستی ات را با دل و ج...
18 اسفند 1393

بدون عنوان

من رویایی دارم که غیر ممکن نیـــــــــــــــــــــــــــــــست من رویایی دارم رویای آزادی رویای یک رقص بی وقفه از شادی   من رویایی دارم از جنس بیداری رویای تسکینِ این درد تکراری درد جهانی که از عشق تهی می شه درد درختی که می خشکه از ریشه درد زنایی که محکوم آزارن یا کودکایی که تو چرخه ی کارن   تعبیر این رویا درمون دردامه درمون این دردا تعبیرِ رویامه رویای من اینه دنیای بی کینه دنیای بی کینه رو یای من اینه من رویایی دارم رویای رنگارنگ رویای دنیایی سبز و بدون جنگ من رویایی دارم که غیر ممکن نیست دنیایی که پاکه از تابلوهای  ایست دنیایی...
17 اسفند 1393

جمله وار15

یه خانم خوشگل و خوش تیپتو تلویزیون دیدی رو به من(البته با فیگورای حق به جانب خاص خودت): مامان دیدی خانم چقدر شیک بود ،مخصوصا موهاش که اینطوری اومده بود رو پیشونیش با هم کشتی میگرفتیم من مثلا مُردم،با لگد و جیغ و تهدید به کارای خطرناکش زنده نشدم با خودش: من که میرم شام بخورم خدا بیامرزت کنه من: مامان چرا اسم تو فاطمس اسم بابا حسن من توضیح دادم که کیا اسم ما ر انتخاب کردن و ما هم اسم ماهرخ انتخاب کردیم ماهرخ:خوب من این اسم دوس ندارم اسم من ساریناس ماهرخ این روزها از ما شوهر میـــــــــــــــــــخواهد ...
15 اسفند 1393

بازی 100

فرزندم هماره با بال لحظه ها سفر کن و خویشتن را با ساز دلت کوک کن زندگی؛ درک هر ثانیه ای ست ...که تو را تا اوج ابرها پر می دهد روزشمار اسفند را داریم گاه گاهی ابری،گاهی افتابی آسمانش ما را به بازی گرفته ما هم بسازش میرقصیم منتظر روزهای سبزه و ماهی رقاص تنگ بلوریم گندمهایتان را خیساندین؟ عدسهایتان در چه حال است! خانه تان را تکانیده اید؟ما نتکاندیم!کم کم میتکانیم؟ میخواهیم خووووووووب حال و هوای عید بگیریم بعد دست بجنبانیم انشاالله *************************** گل ها را می بازیم،شاید آنها ما را میبازند؛ مشتی گلیم دیگر و نه بیشتر! امید انکه به خ...
14 اسفند 1393

در جستجوی بـــــــــــــــــــــرف

امدن برف را به انتظار نشستیم نیامد و نیامد امدنش هم فقط برای جززاندن ما بود با سرعت نور از اسمان ما عبور میکرد و جایی دیگر مینشست چنانکه با خود گمان کردیم یک شهر کافریم که خدا با ما چنین میکند بحدی که از کودکمان میخواستیم برای امدنش دعا کند انقدر که دعا کردیم اگر صبح جمعه دعا میکردیم حضرت خضر ما را مفتخر میکرد ارتفاعات برف بود مرد  خانه مان هر هفته دو یا سه بار پیام برف در ارتفاعات را میداد تا جمعه ای که گذشت خبردار شدیم در روستایی دورتر از شهر کوچکمان میبارد دو پا داشتیم دوپای دیگر قرض کردیم و رفتیم به امید نیم متر برف   این هم منظره ی خانه ی دوستی ، یک فنجان زندگی را بیاد داری...
10 اسفند 1393

تـــــــــــــــــــــــــــــــــرس0 ',',',',',o

دخترمان این روزها می ترسد از زمین و آسمان از در و دیوار خلاصه رو به رویش دهم از ما هم میگریزد شبها را خواب نداریم تا صبح ماااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااان بغلم کـــــــــــــــــــــــــــــن محکم فشارم بده تنها به اتاقی که دوستش داشت نمی رود،تنهایی به اتاق بغلی هم نمی رود تنهایی می چپد ور دل ما،آویزان هم دلمان نمی اید بنامیمش،چسبیده هم که نمی شود خوب دخترمان است از بودنش کنارمان 24 ساعته بدمان نمی اید فقط خواب شب نداریم و خوراک روز هم! فقط دختری داریم مدام کنارمان مثل چایی قند پهلو همیشه پهلو دوستان کمکم کنید هیچ وقت از لولوی خیالی نترساندمش هرگز به تنهایی و تاریکی تهد...
7 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد